خدمات مشاوره و روانشناسي ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید. اميدوارم از مطالب آن استفاده كامل ببريد و مرا از نظرات خود مطلع كنيد. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
نويسندگان چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:21 :: نويسنده : اصغري
*تنها اتاقی که همیشه مرتبه و همه چیز سر جاش میمونه، که توش زندگی نکنی! اگه زندگیت گاهی آشفته میشه و هیچی سر جاش نیست، بدون هنوز زندهای! اما اگر همیشه همه چی آرومه و تو چقدر خوشحالی! یه فکری برای خودت بکن! هر چه بیشتر احساس تنهایی کنی، احتمال شروع یک رابطه احمقانه بیشتر میشود! حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود! گفت: چند سال داری؟ گفتم: روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم، کودکی چند سالهام! گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی، دیگر نفسی برای ماندن در کنار او باقی نخواهد ماند! ديوانگي یعنی ادامه دادن همان رفتار و مسیر هميشگي و انتظار نتيجه متفاوت داشتن! شرط دل دادن دل گرفتن است، وگر نه یکی بیدل میشود و دیگری دو دل! پروانه گاهی فراموش میکند که زمانی کرم بوده است و کرم نمیداند که روزی به پروانهای زیبا بدل خواهد شد... فراموشی و نادانی مشکل امروز ماست! روزانه هزاران انسان به دنیا میآیند...* *اما انسانیت در حال انقراض است! وقتی آدما میگن بارون رو دوست داریم ولی تا بارون میاد چتر باز میکنن... وقتی میگن پرنده رو دوست داریم ولی تو قفس نگهش میدارن... باید از دوست داشتن آدما ترسید! پرواز كن آنگونه كه ميخواهي وگر نه پروازت مي دهند آنگونه كه ميخواهند مادر کودکش را شیر میدهد و کودک از نور چشم مادر خواندن و نوشتن میآموزد وقتی کمی بزرگتر شد ... کیف مادر را خالی میکند تا بسته سیگاری بخرد بر استخوانهای لاغر و کمخون مادر راه میرود تا از دانشگاه، فارغالتحصیل شود وقتی برای خودش مردی شد پا روی پا میاندازد و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران کنفرانس مطبوعاتی ترتیب میدهد و میگوید: «عقل زن کامل نیست»
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 7:52 :: نويسنده : اصغري
اسکندر مقدونی، هنگامی که در یکی از شهرهای ایران از گورستان عبور میکرد از مشاهده سنگ قبرها بشدت متعجب شد. پیرمردی که آنجا بود را خطاب قرار داد و پرسید که چرا در شهر شما همه مردم در سنین کودکی یا نوجوانی میمیرند؟ و به سنگ قبرها اشاره کرد که روی آنها نام متوفی و مدت زندگی او را نوشته بود و همه عدد ها بین یک تا ده بود دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:نوروز,عيد باستاني,چهارشنبه سوري,قاشق زني,شال اندازي,هفت سين,13 به در, :: 9:58 :: نويسنده : اصغري
با سلام خدمت بازديد كنندگان محترم،
آرزو دارم نوروزي كه پيش رو داريد آغاز روزهايي باشد كه آرزو داريد.
در آخرين روز سال ۱۳۹۰ قصد داريم به بررسي نوروز و مراسم آن بپردازيم.
ادامه مطلب ... کلاهفروشی روزی از جنگلی میگذشت. تصمیم گرفت زیر درخت فکر کرد که چگونه کلاهها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش سالهای بعد نوه او هم کلاهفروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوهاش یکی از میمونها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت نکته: رقابت سکون ندارد. وقتی از دارایی خود چیزی میبخشی چندان عطایی نکردهای. بخشش حقیقی آن است که از وجود خود به دیگری هدیه کنی. زیرا دارایی تو چیزی نیست جز متاعی که از ترس نیازهای فردا آن را نگاهبانی میکنی. کسانی هستند که بسیار، اندک میبخشند تا به وصف کرامت شناخته شوند و همین شوق به نام و شهرت، هدیه ی آن را مسموم میکند. و کسانی هستند که از کم، تمام را میبخشند. آنان به حیات و کرامت بی پایان آن ایمان دارند و کیسهشان هیچگاه تهی نخواهد ماند. و کسانی هستند که با لذت میبخشند، همان لذت پاداش آنهاست. و کسانی هستند که به رنج و سختی میبخشند و آن رنج و سختی غسل تعمید آنهاست. و کسانی هستند که میبخشند و از رنج و لذت فارغند و سودای فضیلت و تقوا نیز در سر ندارند. همچون درخت عطر آگین مورد که در درهای دوردست شمیم جان پرورش را هر نفس به دست نسیم میسپارد. خداوند از دستهای چنین بخشندگانی با آدمیان سخن میگوید و از پشت چشم آنان بر زمین لبخند میزند. بخشیدن در پاسخ درخواست نیکوست، اما نیکوتر از آن بخشیدن است پیش از درخواست،از راه فهم. و برای انسان گشاده دست جستجوی پذیرنده ی بخشش لذتی است که برای لذت بخشیدن فزونی دارد. آیا چیزی هست که باید از بخشش آن دریغ کرد؟ هر چه هست روزی به ناچار خودبخود بخشیده خواهد شد، پس چه بهتر اکنون که کسی را بدان نیازی هست آن را ببخشی تا فرصت بخشش از آن تو باشد و بر وارثان نماند. و آن کس که شایسته است تا از اقیانوس بیکران حیات آب نوشد، این شایستگی را نیز دارد که تو جام او را از جویبار کوچک خود پر کنی. و کدام شایستگی بیش از شجاعت و اعتماد به نفس که درخواستن است و کدام بایستگی بیش از خیرو نیکویی که در نفس دریافت. و تو کیستی که نیازمند پیش تو عریان شود و جامه غرور چاک کند که تو شایستگی او را عریان بینی و غرور او را بیشرم نظاره کنی. نخست بنگر که آیا تو خود مقام بخشندگی را شایستهای، و آیا این مرتبه را یافتهای که واسطه در فیض بخشش باشی؟ زیرا به راستی زندگی است که به زندگان چیزی میبخشد و تو که خود را دهنده ميبینی، تنها شاهد و گواه این بخششی... . پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 4:32 :: نويسنده : اصغري
کرد و گفت : سلام مرد جوان. ميشود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان گفت: چرا که نشود، البته که ميتواني با ما بيايي. پس سوسک هم پريد پشت اسب و به راه افتادند. کمي که دور شدند تخم مرغي به طرف آنها قل خورد و به زبان آمد که: سلام مرد جوان، ميشود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان گفت: چرا که نشود. البته که ميتواني با ما بيايي. آن وقت تخم مرغ هم به پشت اسب سوار شد و مرد جوان و سوسک طلايي و تخم مرغ راه افتادند. باز راهي نرفته بودند که خرچنگي سلانه سلانه سر راهشان سبز شد و گفت: سلام مرد جوان، ميشود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که ميتواني با ما بيايي. و خرچنگ هم سوار اسب شد. مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ و خرچنگ راهي نرفته بودند که ابگرداني سر راهشان سبز شد و با التماس گفت: سلام مرد جوان. ميشود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که ميتواني با ما بيايي. و آبگردان هم سوار اسب شد. مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ و آبگردان به راهشان ادامه ميدادند که يک چيز نوکتيز يعني يک درفش لي لي کنان پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. ميشود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که ميتواني با ما بيايي. و درفش هم سوار اسب شد. مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان و درفش به راهشان ادامه ميدادند که يک هاون بزرگ قل قل خوران پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. ميشود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که ميتواني با ما بيايي و هاون هم سوار اسب شد (بيچاره اسبه!). مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آب گردان، درفش و هاون سوار بر اسب به راهشان ادامه ميدادند که حصيري چرخ چرخ زنان پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. ميشود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که ميتواني با ما بيايي. و حصير هم پشت اسب سوار شد. مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون و حصير سوار بر اسب به راهشان ادامه ميدادند که يک زنبه ي چوبي خرامان خرامان در جاده پيش آمد و گف: سلام مرد جوان. ميشود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان گفت: چرا نشود، البته که ميتواني با ما بيايي. و زنبه ي چوبي هم پشت اسب سوار شد (ديگه چي از اين اسب موند!!). مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون، حصير و زنبه ي چوبي سوار بر اسب به راهشان ادامه دادند. غروب بود که به يک خانه ي کوهستاني رسيدند. مرد جوان در خانه را زد. کسيجواب نداد. مرد جوان که صدايي را از داخل خانه ميشنيد در را باز کرد و ديد دختر جواني آنجا دارد زار زار گريه ميکند. پرسيد: چه شده، چرا داري گريه ميکني؟ دختر گفت: ببري در کوه پشت اين خانه است که هر شب از کوه سرازير مي شود و به اينجا ميآيد. اين ببر شب هاي پيش پدرم، مادرم، برادرم و خواهرم را خورده است و امشب هم نوبت من است. براي اين است که گريه ميکنم. مرد جوان دلش سوخت و گفت: دختر بيچاره. ديگر نترس، من و دوستانم کمکت ميکنيم. آنگاه مرد جوان دوستانش را صدا زد و به هر يک از آنها گفت که بايد چکار کنند: سوسک طلايي در گوشه اتاق منتظر ميماند و تا ببر آمد شمع را با بالهايش خاموش ميکند. تخممرغ در ميان خاکسترهاياجاق پنهان ميشود و تا ببر نزديکش رسيد وسط چشمهايش ميترکد. خرچنگ در ميان لگن آب منتظر ميماند تا به چشمهاي ببر چنگ بزند. ابگردان پشت ديگچه پنهان ميشود و محکم مي زند توي سر ببر. بعد مرد جوان درفش را برد کنار در و زير پادري قرار داد و به آن گفت وظيفهاش اين است که توي پاي ببر فرو رود. بعد از هاون خواست که بالاي سقف برود و به موقع خودش را روي ببر بيندازد و او را له کند. به حصير و زنيه ي چوبي هم گفت که در انبار پنهان شوند و منتظر بمانند تا هر وقت لازم شد بيايند و ببر نيمه جان را دور کنند. هنگامي که مرد جوان همه ي دوستانش را آماده کرد دختر جوان به اتاقش رفت و شمعي روشن کرد و مرد جوان هم خودش را پنهان نمود. چيزي نگذشت که ببر از کوه به سوي خانه ي دختر راه افتاد و همينکه داخل خانه شد سوسک طلايي با بالهايش شمع را خاموش کرد. ببر غرغر کنان گفت: در تاريکي که نميتوانم دختر را بخورم. . رفت طرف اجاق و آتش را فوت کرد. ناگهان تخممرغ ترکيد و خاکسترهاي داغ را پراند توي چشم هاي ببر. ببر فرياد کرد: آخ چشمهايم! و دويد به طرف لگن اب تا چشم هايش را با آب بشويد. خرچنگ معطل نکرد و با چنگال هايش جفت چشم هاي ببر را از جا کند. ببر کور شده پس پس رفت و خورد به ديگچه که ناگهان آبگردان بالاپريد و محکم زد توي سر ببر. ببر وحشت زده دويد طرف در که در آنجا هم درفش فرو رفت به پايش. درد چنان شديد بود که ببر جست زد بيرون و درست همين وقت هاون سنگين از بالاي بام افتاد پايين و او را له کرد. و بدين ترتيب زندگي ببر به پايان رسيد. دختر از مرد جوان تشکر کرد و از او خواهش کرد که پيش او بماند. مرد جوان با آن دختر ازدواج کرد و از آن به بعد آندو به همراه دوستان همسفر مرد جوان به خوبي و خوشي زندگي کردند. یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 6:3 :: نويسنده : اصغري
مقالهای میخواندم با عنوان « با موشهای تهران چه باید کرد». نویسنده در این مقاله راهکارهایی ارایه کرده بود تا ریشهی موشهای تهران از بیخ کنده بشود. ولی حتما شما هم با من موافق هستید که اگر ریشهی موشهای تهران کندنی بود تا حالا کنده شده بود. اما به نظر شما موشهای تهران دربارهی ما چه طور فکر میکنند و اگر بخواهند مقاله بنویسند چه مینویسند؟ حتما میدانید که جمعیت آنها در زیر زمین دست کمی از جمعیت ما در روی زمین ندارد. من اگر موش بودم و میخواستم دربارهی مردم تهران چیزی بنویسم حتما عنوان آن را میگذاشتم « با مردم تهران چه باید کرد» و در آن راه حلهایی ارایه می کردم تا مردم تهران از این شهر بروند و جا را برای زندگی ما باز کنند. راستی مردم الان بیشتر از تهران میروند یا به تهران میآیند؟ یعنی روزی میرسد که مردم دیگر به تهران نیایند؟ آيا میان رشد موشها و مهاجرت مردم به تهران رابطهای وجود دارد؟ آيا موشها هم در زندگی زیر زمینی خود با مشکل ترافیک و مترو و هوای آلوده دست و پنجه نرم میکنند؟ اگر روزی میان گربههای تهران و موشهای تهران نبردی در بگیرد کدام یک پیروز خواهند شد؟ راستی من اگر گربه بودم و میخواستم مقالهای بنویسم حتما عنوان مقاله را میگذاشتم « با مردم تهران و موشهای تهران چه باید کرد». شما چطور؟ نویسنده: رضا ساکی مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند. برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. خب راست میگویم دیگر . نه؟ پدرم میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد... قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ... خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم... اما... اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده... خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم. بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده... فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم: برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم... فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟ اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟ دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند.... من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد... نادر ابراهيمي پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندان گذاشت که بتوانند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک میدویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی، تصویر دریاچهی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جایجایش میشد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه میکردند، در گوشهی چپ دریاچه، خانهی کوچکی قرار داشت، پنجرهاش باز بود، دود از دودکش آن برمیخواست، که نشان میداد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش میداد. اما کوهها ناهموار بود، قلهها تیز و دندانهای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانهای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیلآسا بود. این تابلو هیچ با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه میکرد، در بریدگی صخرهای شوم، جوجه پرندهای را میدید. آنجا، در میان غرش وحشیانهی طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزهی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد: آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بیسر و صدا، بیمشکل، بی کار سخت یافت میشود، چیزی است که میگذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است...
صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پيوندها
|
|||
![]() |